Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

Monday, June 26, 2017

شروع تابستان

هفته اول کمپ تابستونه، کلاس دوم هم تموم شد. رایان و هذی واتر موضوع بیشتر روزهای سال گذشته بود. با زور و دعوا پیانو میزنه، چند ترمی هست که کلاس اسکیت روی یخ میره، شنا رو با زور یاد گرفت و همین...

Tuesday, December 8, 2015

مهاجرت

با رایان گفتگویی داشتم راجع به تفنگ. بحث به جنگ ایران و عراق کشید و مامان در مضرات جنگ و خاطرات کودکیش از جنگ حرف زد. رایان یکدفعه گفت: حالا فهمیدم شما چرا ایران رو ترک کردید. بخاطر جنگ. گفتم: نه عزیزم، وقتی ما اومدیم آمریکا سالها بود که جنگ تموم شده بود. پرسید: پس چرا اومدید؟ گفتم چون میخواستیم دکترا بگیریم. پرسید مگه تو ایران نمیشه دکترا گرفت؟ گفتم که میشه ولی ما میخواستیم جاهای دیگه دنیا رو هم ببینیم. گفت حالا که دیدید، پس چرا برنمی گردید؟ گفتم بخاطر تو، حالا دیگه میسنجیم کجا برای پرورش تو بهتره؟ اینجا یا ایران؟ و فکر کردیم اینجا بهتره واسه همین میمونیم. یه نفس راحت کشید و پرسید یعنی دیگه نمیریم جاهای دیگه دنیا رو ببینیم؟ گفتم چرا، میریم. من و بابا که هردومون توی کارمون جا افتادیم میریم، از ایران شروع میکنیم بعدشم میریم هرجایی که تو بخوای... نتونستم بگم الان نمیتونیم بریم چون گرین کارت نداریم. احتمالا تجسم اینکه ما اجازه مسافرت به کشورهای دیگه رو نداریم براش خوشایند نیست.

Monday, December 7, 2015

ﭘﺘﻮ ﺳﻔﻴﺪ

اﻣﺸﺐ ﺭاﻳﺎﻥ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺘﻮ ﺳﻔﻴﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺘﻮﻱ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﻮﺯاﺩﻳﺸﻪ ﺁﻭﺭﺩ و ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻻﺯﻣﺶ ﻧﺪاﺭﻩ و اﺯ اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺑﺪﻭﻥ اﻭﻥ ﺑﺨﻮاﺑﻪ.  اﺯﻡ ﺧﻮاﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﮕﺬاﺭﻣﺶ ﺗﻮﻱ ﺟﻌﺒﻪ ﺧﺎﻃﺮاﺗﺶ ....

Wednesday, December 18, 2013

مبین و عزم راسخ

باز هم مبین عزمشو جزم کرده که به برنامه رایان نظم و ترتیب بده و قانون رو توی خونه حکمفرما کنه. من و رایان هم به روشهای مختلف میخوایم قانون رو زیر پا بگذاریم. قوانین جدید به شرح زیر میباشد و رایان برای انجام هر کدوم یک برچسب میگیره و 30 تا برچسب که جمع کرد میتونه یک اسباب بازی بخره
صبح خودش لباسشو بپوشه
 بعد ازبرگشتن از مدرسه تعریف کنه که توی مدرسه چی گذشت و چه کارهایی کرد
فقط به مدت نیم ساعت میتونه کارتون ببینه و بعدش باید خودش بره و تلویزیون رو خاموش کنه
 شام رو بدون دعوا بخوره و هی نگه اینو نمیخوام یا اونو دوست ندارم
 ساعت هفت و نیم بره حموم و خودش موقع بیرون اومدن اسباب بازیهاشو از توی وان جمع کنه
 بعد از حموم برای مدتی با مامان و بابا بازی میکنه و برد و باخت هم مهم نیست و اگر ببازه نباید گریه کنه
 مسواک بزنه
کتاب قبل از خواب و بعد هم خواب
از همه مهمتر اینکه دیگه از بازی با موبایل یا تبلت خبری نیست

خیلی زیاده، نه؟ هر شب بعد از اینکه رایان به خواب میره واسه مبین هم دیگه رمقی نمونده اینقدر که با رایان چونه زده و انرژی مصرف کرده 

و اما از رایان: از بابا یاد گرفته که توی گوگل سرچ کنه، میاد میپرسه مثلا اسم فلان کارتون رو چجوری مینویسن یا اینکه میره جعبه اسباب بازیشو میاره و اسم اسباب بازیو میزنه توی گوگل. دست و پا شکسته میخونه و لازمش بشه میتونه کارشو راه بندازه و اسم کاتونها یا بازیها رو بخونه
به مایکل جکسون علاقمند شده و سعی میکنه مثل اون برقصه که خیلی با مزه است. گویا یکی از دوستاش توی مدرسه از هواداران مایکل جکسونه و خوب هم میرقصه و معلمشون هم بعضی موقعها براشون یکی از آلبومهای مایکل جکسونو میگذاره و بچه ها باهاش میرقصند
از بابانوئل یکی از اسباب بازیهای پاور رنجر رو خواست. دفعه بعد که سانتا رو دید بهش گفت که آی پد میخواد، من هم هرچی از پشت با سانتا اشاره کردم که بگو نه، اصلا به روی خودش نیاورد. فقط گفت ممکنه سوپرایزت کنم که رایان گذاشت به حساب جواب مثبت!!! هنوز تصمیم نگرفتیم که چی بخریم براش ولی حتما آی پد جزو گزینه ها نیست

Tuesday, November 5, 2013

رایان و تبلیغات تلویزیون

Ryan: Mommy, do you remember that you feel sad when you are at school because you miss me?
Me: Aha
Ryan: Do you remember that last night you stayed at school all night and I cried because I missed you?
Me: Yes
Ryan: they said there is something that makes us not to feel sad any more. They said on TV it will "clear up our smiles", it is a kind of medication. We do not have it but I think we should get it to feel happy!!!!!

Friday, October 18, 2013

هالوین

امروز جمعه بود و کلی رایان هیجان داشت. روز اسباب بازی و کارتون بود توی مدرسه و قرار بود بعد از مدرسه هم بریم مهمونی هالوین. صبح ازم خواست که گردنبندی رو که میخوام امروز استفاده کنم اون انتخاب کنه و بعد هم خواست که اون برام رژ بزنه. راستش خیلی کیف داد. اسباب بازی با خودش "باز" رو برد و کارتون هم "اسکوبی دو". بعد از ظهر با هم اومدیم خونه و لباس لاکپشتهای نینجا رو پوشید با ماسک" زورو" و یک خنجر تو دستش که دقیقا نمی دونم مال کدوم شخصیت کارتونی بود. توی مهمونی جیکوب رو دید که دوست صمیمیش توی کمپ تابستون بود. بعدش هم کلی بازی و صورت رنگ کردن و مسابقه. آخرمهمونی من داشتم از خستگی میفتادم روی زمین که یهو گفت " میشه بریم طبقه بالا که من توی مسیر پیاده روی بدوم" باورم نمیشد که هنوز توان داره. اونقدر خسته بودم که حتی حوصله بحث هم نداشتم. بردمش بالا و اون هم چهار دور با سرعت دور زمین دوید و من مات و مبهوت نگاهش میکردم. مهمونی تموم شد و آقا پسر ما راضی شد که بیاد خونه. الان یه کارتون دیده و داره با کامپیوتر بابا بازی میکنه. از مبین اصرار که برو بخواب و از اون انکار و خواهش که یه کوچولو دیگه بیدار باشم.

Saturday, July 13, 2013

کمپ تابستانه

این تابستون تصمیم گرفتم که رایان رو به مهد کودک نفرستم و کمپ تابستانه ثبت نامش کنم. با اینکه ساعتش کمتر از مهد کودکه ولی فکر کنم هممون راضی هستیم. دو روز در هفته کلاس شنا دارن و من یک روز اضافه هم بعد از کمپ اسمشو نوشتم کلاس شنا که تاثیرشو دیروز توی استخر دیدم و کلی کیف کردم
 از اثرات داشتن یک مربی مرد توی کمپ اینه که صبح تا شب تو خونه رژه میره و سلام نظامی میده
دلش خیلی میخواد که بره ایران و فامیل رو ببینه. هفته قبل یکی از دوستاش داشت در مورد پسر داییهاش حرف میزد، رایان پرید تو حرفش که من هم کازین دارم، دوتا هم دارم، ولی تا حالا ندیدمشون چون ایران هستند و خیلی دورن و باید با هواپیما بری
از وقتی فهمیده محسن داره میره ایران توی تخیلاتش فکر میکنه که اون هم داره باهاش میره و همش ازش حرف میزنه. چند روز پیش صبح توی ماشین گفت که شبش خواب دیده رفته ایران خونه مادربزرگ و پدربزرگش. راستش یه تحقیق کوچیکی کردم که ببینم چجوری پاسپورت آ مریکاییشو بگیرم و چجوری اجازه خروج برای پاسپورت ایرانیش بگیرم و اوضاع و احوال بلیط چطوره... ولی هنوز ته دلم یک کمی تردید دارم و گرونی بلیط هم بهانه خوبی شده

Saturday, April 20, 2013

Homework

این روزها بزرگترین سرگرمی رایان مشق نوشتنه. صبح که از خواب بیدار میشه اول میگه که از مشقاش عقبه و باید تمومشون کنه، بعد میتونه صبحانه بخوره. یا اینکه پا میشه و میره کارتونشو خاموش میکنه و میگه باید مشق بنویسم. هر جایی هم که میریم، رستوران یا خونه دوست و آشنا، کتاب تمرینشو با خودش میاره
داستان از اونجا شروع شد که یکبار که با مبین رفته بودند کتاب فروشی با یک کتاب فعالیت بچه های پیش دبستانی برگشتند. کتاب یک بخش الفبا داشت و یک بخش اعداد و یک بخش شکلها. رایان خیلی خوشش اومد و دو هفته نشد که همشو تموم کرد. بعد رفتیم یک مدل دیگه از اونو خریدیم. رایان ازمون خواست که اون کتاب را بدیم به معلمش توی مهد کودک تا رایان بتونه بعضی اوقات به کمک معلمش بجای بازی کردن مشق بنویسه!!!! بعدش هم کتاب بچه های کودکستانی رو براش خریدیم که سخت تره و تا نوشتن کلمات هم جلو رفته. یادش بخیر اون وقتا که قبل از خواب باید مجبورش میکردیم کارتونشو خاموش کنه و اون التماس میکرد که یکی دیگه هم بگذاریم ببینه، این روزها التماس میکنه بگذاریم یک صفحه دیگه هم انجام بده بعدش قول میده بره بخوابه. نتیجه این همه مشق نوشتن اینه که حروف الفبا رو یاد گرفته بنویسه.، اعداد رو هم تازه شروع کرده و هنوز خیلی خوب نمیتونه بنویسه و 12 رو بجای 21 مینویسه و برعکس. دیگه اینکه هنوز لوزی، ستاره و مثلث رو خوب نمیتونه بکشه
امیدوارم تب مشق نوشتنش زود تموم بشه و برگرده به دنیای بازی تا وقت داره. وقت برای مشق نوشتن زیاد هست

Sunday, January 27, 2013

خانه جدید

یک هفته از آمدن به خونه جدید میگذره، هنوز کاملا به اینجا عادت نکرم ولی اینجا رو دوست دارم. رایان دو هفته است که به مهد جدید میره، من هم نگران عادت کردنش به محل جدید و هزارتا نگرانی دیگه. اینجا رو خیلی اتفاقی پیدا کردم. به خونه نزدیک بود، صبحها شیش و نیم شروع میشه که با توجه به دور شدنمون از دانشگاه، این یک ساعت اضافه خیلی کمک میکنه و اینکه همه وعده های غذا و اسنک رو خودشون سرو میکنن و لازم نیست که شبها نگران غذای فردای رایان باشم. مهد بسیار تمیزی بود و زمین بازی بزرگی هم داشت. از معلمشون هم خوشم اومد و با توجه به همه اینها، اشکالاتی مثل نداشتن سالن رو بسته برای بازی و نداشتن کلاس موسیقی رو ندیده گرفتم و اینجا رو انتخاب کردم
حالا که دو هفته گذشته، احساس میکنم اشتباه کردم. دلایلم: رایان به هیچ صورتی حاضر نیست در مورد مدرسه هیچ حرفی بزنه و این همون رایانیه که بدون توقف از مدرسه و دوستاش حرف میزد. معلمشون رفتار گرمی نداره و انگار فقط مشغول انجام وظایفشه و از اون گپ زدنهای صبحگاهی با معلمها توی مدرسه قبلی خبری نیست. دو بار که دنبالش رفتم من رو از پنجره دیده بودن و رایان رو آوردن جلوی در کلاس ، توی مدرسه قبلی دقایقی با رایان  میگذروندم قبل از بیرون اومدن از کلاس. و اینکه رایان که قبلا باید با زور و دعوا میاوردیش خونه حالا با سرعت سعی داره از مدرسه بیاد بیرون. شاید همه اینها ساخته ذهن نگران من باشه ولی به هر حال من خوشحال نیستم

Thursday, August 30, 2012

سفر

تعطیلات تابستانه تمام شد با کلی خاطره خوب. هنوز خسته ام و منتظر تعطیلات آخر این هفته برای رفع خستگی سفر. سفر شروع شد با مراسم ازدواج محسن و هدی در نیویورک. نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم وقتی برادرم حلقه ازدواج به دست کرد. مراسم ساده ای بود ولی بسیار پر احساس. عروس و داماد بودند، سیبیا، من ، مبین، رایان و یکی از دوستان عروس و یکی از دوستان داماد. در مراسم ازدواج به سبک ایرانیشان هر کدام از مهمانها نقشی داشتند، سیبیا و فرین  پارچه سفید روی سر عروس و داماد گرفته بودند، من قند میسائیدم و مبین شاهد بود. پدر و مادرها هم با اسکایپ مراسم را نگاه میکردند
نازی در کلیولند به جمع همسفرانمان پیوست و همگی به شیکاگو رفتیم. شیکاگو به همه مان خیلی چسبید. بسیار شیک و مدرن و تمیز. به ساحل رفتیم و نمایش اکرباتیک هواپیماها را تماشا کردیم. به ملنیوم پارک رفتیم و لوبیای معروف و فواره را خیلی دوست داشتیم. رایان را به موزه تاریخ طبیعی بردیم تا کاملترین دایناسور کشف شده دنیا را ببیند. اسم دایناسور " سو" بود و فیلمی هم دیدیم در موزه در مورد زندگی "سو" که اولین تجربه سینما رفتن رایان بود. به شهر بازی هم رفتیم و چرخ وفلک سوار شدیم . رایان در مسیر برگشت از ما خواست که تاکسی بگیریم و گفت از این تاکسی که ظاهرا مخصوص تعطیلات است خیلی خوشش آمده.
در ادامه سفر به هوتون رفتیم در میشیگان. شهری کوچک در کنار دریاچه. با محمد و نینا خیلی خوش گذشت. چند باری به دریاچه رفتیم برای شنا و بادبادک بازی و قایق سواری. گرمی و مهمان نوازی نینا و محمد و طبیعت زیبای هوتون برایمان بهترین خاطره مان در آمریکا را ساخت
در راه برگشت به فیلادلفیا ، میلواکی را دیدیم و دوباره شیکاگو. این بار به لگو لند رفتیم و رایان خیلی خوش گذراند با دیدن شهری ساخته شده از لگو
در این سفر فهمیدم که چقدر بزرگ شده رایان و چقدر درک میکند و میفهمد دنیای اطرافش را. رایان بسیار خوش رفتار بود در این سفر طولانی و با حرفهایش به ما نشان داد که مفهوم تعطیلات و سفر را کاملا درک کرده و این ترغیبمان میکند برای سفرهای بیشتر