کمپینگ
بیشتر از دو سال از آخرین باری که مامان و بابا شب را در طبیعت و داخل چادر گذرانده بودند می گذرد. دیشب برای مامان شب خوبی بود. سه نفری توی جنگل، بوی دود آتیش، بوی نم، بوی برگ، دراز کشیده بودیم توی چادر و از سقف توری چادر آسمان و درختها را نگاه می کردیم. رایان هم بسیار خوشحال و راضی از بودن در چادر و اینقدر نزدیک به مامان و بابا و آن هم مامان و بابایی که کاری نداشتند جز گذراندن وقت با رایان، درحالی که با صدای بلند آواز می خواند دا دا داااابا با بااااااا دا به اینطرف و آنطرف چادر میرفت و بدون توجه به مامان از روی اوی رد می شد، می ایستاد روی شکمش و یا روی سرش می نشست. رایان خیلی خوب خودش را داخل چادر سرگرم کرد، خیلی بهتر از وقتی که در خانه هستیم و یک اتاق یا بهتر بگویم یه خانه اسباب بازی در اختیار دارد.سرآخر هم بابا که خیلی خوابش می آمد با یکی از آن تشرهای مخصوص پدرها رایان را وادار به خواب کرد
چادر همسایه ما که که خدود 10 متری با ما فاصله داشت متعلق به یک خانواده با 4 بچه قدونیم قد و شیطان بود. آنها حدود یک ساعت دیرتر از ما رسیدند و پدر خانواده در غیاب مادر که گویا برای کاری چند ساعتی بقیه را تنها گذاشت، به سختی مشغول برپا کردن کمپ و همزمان آماده کردن غذا و سرو کردن غذا برای بچه ها بود. از سر و صورتش عرق می ریخت و تمام مدت مشغول سرویس دادن به بچه ها بود و من متعجب از این همه انرژی. حتما اصطلاح چشم خوردن را شنیده اید! حدود های ساعت 10 شب بود که پدر خانواده پس از چند بار تهدید بچه ها به اینکه در صورت ادامه دعوا با یکدیگر و نخوابیدن به خانه خواهیم رفت، کاسه صبرش لبریز شد و آنوقت شب بچه ها را که گریان التماس می کردند که نرویم و بمانیم سوار ماشین کرد و رهسپار خانه شد و ما هم پس از اتمام قصه شب و برقرار شدن سکوت به خواب رفتیم
صبح مبین بسته خالی نان صبحانه را کنار آتش پیدا کرد و اگر ردپاهای دزد بیرحم را روی سفره کنار غذاها نمیدید باورش نمیشد که یک حیوان بسته نان را پیدا کرده و بطور کامل آنرا خورده. نتیجتا ما مجبور شدیم مسافت طولانی ای برای خرید نان به یکی از شهرهای نزدیک برویم
بعد از خوردن یک نهار مفصل رفتیم تا توی چادر چرتی بزنیم، هنوز دقایقی نگذشته بود که صدایی از آسمان آمد، من و مبین هنوز واکنشی به صدا انجام نداده بودیم که صدای بعدی را شنیدیم. صدای رعد و برق بود که نزدیک می شد. از تجربه کوهنوردیمان کمک گرفتیم و در حدود 5 دقیقه همه کمپ را جمع کرده و سوار ماشین شدیم. در ماشین را که بستیم بارش سیل آسای باران شروع شد و اولین برنامه کمپینگ سه نفره ما هم با کلی خاطره خوش به پایان رسید
1 comment:
آخه خوابش می اومد خودش نمی دونست!ه
Post a Comment