Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

Sunday, September 12, 2010


مهد کودک جدید

از مهد کودک قبلی رایان راضی نبودم ، یکی از دلایلم کوچک بودن آن بود و البته دلایل دیگری هم داشتم که از نظر مبین همه آن دلایل ساخته ذهن یک مادر نگران بود. یک سالی هم بود که در لیست انتظار مهد کودک دیگری نزدیک خانه بودیم و من خیلی دلم میخواست که رایان را آنجا ثبت نام کنم تا اینکه سرانجام تماس گرفتند و گفتند برای رایان جا باز شده است، البته بعد معلوم شد که یک سری مراحل اداری دارد که تا قبل از تابستان آینده امکان ثبت نام رایان نیست ولی تضمین کردند که تابستان ثبت نامش میکنند. همان روز در استخر با مادر کودکی همسن رایان به اسم مایکل آشنا شدم وگفت که مشکل مشابهی با هر دو مهد داشته، از این یکی راضی نبوده و دو سال است که در لیست انتظار آن دیگری است و گفت سرانجام مهد مناسبی پیدا کرده و البته چند کیلومتری دورتر و تشویقم کرد که بروم و آنرا ببینم. تماس گرفتم و روزی را تعیین کردند برای یک تور یک روزه خانوادگی برای بازدید از مهدشان و برنامه هایشان. مبین موافق نبود که برویم و میگفت بهتر است تا تابستان برای این جابجایی صبر کنیم و دلیل اصلیش هم دور بودن این محل تازه بود. وقتی بعد از اتمام تور از مهد خارج شدیم از مبین پرسیم نظرش را و قاطعانه گفت که اینجا ثبت نامش میکنیم. حالا چند روزی است که رایان به سامیت میرود و من خیلی خوشحالم. وقتی لباسهای گل آلودش را میشویم که از مهد فرستاده اند احساس شادی میکنم. وقتی در دانشگاه به رایان فکر میکنم که ممکن است در این لحظه در باغ مشغول گل بازی باشد، در پارک بزرگ مهد تاب بازی میکند، در کتابخانه نزدیک مهد با بقیه بچه ها دور میز نشسته اند و کتابها را ورق میزنند، در بازارچه سبزیجات نزدیک مهد برای برنامه آشپزیشان خرید میکنند و یا در حال دانه دادن به پرنده های باغشان هستند لبریز از شادی میشوم. چیزی که بیش از همه خیالم را راحت کرد این بود که روز اول وقتی بعد از ظهر برای بردنش رفتم دیدم در باغ مشغول توپ بازی با مربیش است و با دیدن من برخلاف انتظارم گریه نکرد و فقط دوید به سمتم و بعد گفت: "مامان، بابا کو؟" و روز دوم صبح موقع خداحافظی باز هم انتظار دیدن گریه اش را داشتم که با بای بای و فرستادن بوس از دور بدرقه ام کرد و بلافاصله به ادامه سخنرانیش برای مادر همکلاسیش پرداخت بدون توجه به رفتن من. راستش من خودم را برای چند روزی دیدن گریه کردنش موقع خداحافظی آماده کرده بودم ولی گویا رایان هم به اندازه من از این مهد جدید شاد و خوشحال است

2 comments:

avisa said...

مريم جان نمي داني چقدر خوشحالم كه خيالتون راحت شد، منم همچنان دنبال مهد كودكي براي آرتان هستم كه اندكي بچه ها را از اتاق به در بيارند و در فضاي باز مشغول كنند كه خودشان مشغول مي شوند،

شیرین said...

چقدر عالی، خوشحالم که مهد خوبی پیدا کردین.
گاهی یه آشنایی ساده چقدر ممکنه تو آینده تأثیر گذار باشه.