Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

Wednesday, March 2, 2011

تولد رایان

این چند روز با خواندن وبلاگهایی که مامان ها داستان زایمان و تولد نی نی هاشون رو تعریف کردند، تصمیم گرفتم که من هم داستان تولد رایان رو اینجا بنویسم تا بتونم هر از چند گاهی بیام اینجا و از خوندنش لذت ببرم
داستان از اونجا شروع شد که ما اواخر هفته سی و چهارم بارداری من وارد آمریکا شدیم و دو هفته ای طول کشید تا جا بجا شدنمون و گرفتن وقت دکتر. در اولین ویزیت، بعد از دیدن پرونده پزشکیم و اینکه من مبتلا به دیابت بارداری بودم، معرفیم کردن به دکتر تغذیه و رژیم سخت غذایی برای اینکه وزن بچه بالا نره و مشکلی برای زایمان طبیعی پیش نیاد. قرار شد تا روز زایمان هفته ای دوبار برای سونوگرافی و نوار قلب بچه و نوار انقباضهای شکم به بیمارستان برم. وارد هفته چهلم شده بودم و هنوز از رایان خبری نبود و آخرین سونوگرافی وزن رایان رو بیش از چهار کیلو نشون داده بود و من خیلی عصبی شده بودم و انتظار خیلی سخت شده بود. تا اینکه روز آخر هفته چهلم که معمولا به عنوان روز زایمان تعیین میشه رسید و من برای سونوگرافی رفتم بیمارستان. مبین تدریس داشت و قرار شد که من تنها برم و اگر خبری بود تماس بگیرم که بیاد. بعد از سونوگرافی پرستار گفت که انقباضات شروع شده ولی چون خیلی خفیفه من احساس نمیکنم. با دکتر تماس گرفت و دکتر دستور بستری و زایمان داد. به بخش زایمان رفتم و مراحل پذیرش رو انجام دادم. یک کمی ترسیده بودم و تلاشم هم برای پیدا کردن مبین بی نتیجه بود، مبین سر کلاس بود و موبایلش خاموش بود. طبق قرار قبلی که با مبین داشتیم با تنها کسی که توی فیلادلفیا می شناختم، استاد مبین، تماس گرفتم و اون هم پیدا کردن مبین رو به منشی دانشکده واگذار کرد و به بیمارستان اومد که من تا آمدن مبین تنها نباشم
بعد از انجام یک سری معاینات و پر کردن تعداد زیادی فرم منو به اتاق زایمان بردند که بر خلاف تصورم یک اتاق معمولی بود با تلویزیون و یک پنجره بزرگ. بیرون برف سنگینی میبارید و من مثل همیشه از باریدن برف هیجان داشتم. به همه جای بدنم انواع احساسگرها رو وصل کردند و مانیتورهای پشت سرم شروع به کار کردند. مانیتور انقباضات رو نشون میداد ولی من هنوز دردی نداشتم. مبین آمد و من دیگر اضطراب نداشتم و از اینکه این همه دستگاه به من و رایان وصل بود کمی احساس ماجراجویی میکردم. خانم دکتر بیهوشی آمد و پرسید که میخواهم از بی حسی استفاده کنم یا نه. گفتم هنوز دردی ندارم ووقتی دردم شروع شد خبرت میکنم. اصراری نکرد ولی پرسید آخر چرا دلم میخواهد درد شرع شود!! داروی القای زایمان هم به مجموعه ورودیها به بدنم اضافه شد و دقایقی بعد احساس درد خفیفی داشتم. مبین رفت تا دکتر بیهوشی را خبر کند و تا برگردد من کاملا درد داشتم. دکتر آمد و بی حسی انجام شد و از آن به بعد فقط انتظار بود. ساعتی یک باردکتر یا پرستار می آمدند و مانیتورها کنترل میکردند و هر از گاهی معاینه میکرند ولی از رایان خبری نبود و دکتر هم میگفت که هیچ پیشرفتی نداشته ام.با دیدن انقباضها روی مانیتور که حالا به دقیقه ای یک بار رسیده بود و با شدت بیشتر با خودم فکر میکردم که اگر حالا بی حسی نداشتم باید چه دردی را تحمل میکردم
شب شد و من و مبین حدود بیست اپیزود از سریال طنز فرندز را از تلویزیون دیدیم و خندیدیم ولی از رایان خبری نبود. در طول شب کلافه شده بودم و از صدای دستگاهها و پرستارها خیلی خوب نتوانستم بخوابم ولی در کل شب بدی نبود. فکر میکنم آن شب فقط به پدر و مادر من در ایران خیلی سخت گذشت که از وقتی من بستری شده بودم بسیار نگران و ناراحت بودند و ساعتی یک بار تلفن میکردند تا از اوضاع با خبر شوند، غافل از اینکه به ما خیلی هم بد نمی گذشت
سر انجام صبح شد و دکتر گفت که هنوز پیشرفت خاصی انجام نشده و خیلی مانده تا زمان زایمان. ساعت حدود ده صبح بود که دکتر رزیدنت بخش برای معاینه آمد و گفت اتفاقات بدی افتاده، ضربان قلب جنین به شدت بالا رفته و خونریزی شدیدی داشته ام که ممکن است نشانه جدا شدن جنین از جفت باشد و باید فورا سزارین شوم. خیلی ناراحت بودم، به این فکر میکردم که اگر سزارین شوم چگونه می توانم روزهای اول، در طول روز که مبین دانشگاه است به تنهایی از رایان مراقبت کنم. دکتر رئیس بخش آمد و معاینه ام کرد و حالم را پرسید. گفتم کمی درد دارم، گفت رایان آماده آمدن شده و درد، خونریزی و ضربان قلبش نشانه پیشرفت ناگهانی زایمان است. دکتر رفت و من هنوز نگران سزارین بودم. پرستار پرسید علت ناراحتیم را و من گفتم. می شنیدم صدایش را وقتی به دکتر گفت که من نگرانم و دکتر هم از دکتر رزیدنت خواست تا با من صحبت کند، عذر خواهی کند از اینکه نگرانم کرده است و مطمئن شود که من دیگر نگرانی ندارم. راستش من مکالماتشان را میشنیدم و متعجب بودم از اینکه اینجا چقدر به مریض اهمیت میدهند
کم کم دردم بیشتر شد و پرستار برای آوردن دکتر بیهوشی رفت. گفتند که وقتی برای بالا بردن دز داروی بی حسی نیست و این درد هم طبیعی است و بخاطر این است که بتوانم روی زایمان کنترل داشته باشم. من در ایران هم یک بار جراحی با بی حسی نخاعی داشته ام ولی این بی حسی خیلی متفاوت بود. در تمام این مدت دردی نداشتم و قادر به حرکت دادن پاهایم به طور کامل نبودم ولی پاهایم حس داشت و دکتر هر از گاهی تست میکرد که گرما و سرما را در پاهایم احساس میکنم که میکردم
دکتر با دو پرستار گان پوشیده آمدند و به من و مبین هم گان پوشاندند و ماسک گذاشتند روی صورتمان. به مبین دستکش هم دادند که برای بریدن بند ناف رایان آماده باشد. زایمان شروع شد و بعد از دقایقی گفتند که سر رایان خیلی بزرگ است و باید نیم ساعتی در همین وضعیت صبر کنیم تا عضلات منبسط شوند و رایان بتواند بدون مشکل بیرون بیاد. نیم ساعت درد واقعی زایمان را تحمل کردم و بیشتر این مدت با مبین به هیجان و خندیدن و تمرین تکنیکهای کنترل درد گذشت تا این همه مطالعاتم بی نتیجه نمانده باشد و یک استفاده ای از آنها کرده باشم. سر انجام رایان در ساعت یازده و نیم صبح روز شانزدهم بهمن به دنیا آمد و چشمان مادر و پدرش را از شدت شادی غرق در اشک کرد
دقایقی بعد از زایمان مبین رایان را که کلاهی به سر داشت آورد تا بغلش کنم و من هنوز باور نمیکردم که پسرم اینقدر بزرگ شده باشد (میدانم عجیب است ولی خوب فکر نمی کردم اینقدر بزرگ باشد، از عکسهایش که با سونوگرافی گرفته بودند خیلی بزرگتر بود و این اولین چیزی بود که در آن لحظات شادی به فکرم رسید). بعد از آن رایان را بردند برای معاینات پزشکی و حمام کردن و من به پرستار سفارش یک غذای مفصل دادم که به محض ورودم به بخش آماده باشد که نبود. هنوز در اتاق زایمان بودم که در اثر از بین رفتن اثر داروی بی حسی دردی شروع شد و من نگران بودم که اگر شدید تر شود احتمالا از خوردن غذا لذت نخواهم برد، ولی پرستار مهربان گفت که ما دوست نداریم اینجا کسی درد داشته باشد و چند تا قرص داد که در کمتر از پنج دقیقه دوباره بدون درد شده بودم. در تمام طول هفته های آخر که بخاطر دیابت بارداری اجازه خوردن هیچ غذای خوشمزه ای را نداشتم به خودم قول داده بودم که بعد از به دنیا آمدن رایان با یک ماکارونی از خودم پذیرایی کنم که نشد و ماکارونی تا روز به خانه آمدن به تعویق افتاد
در مدت این دو سال داستان های زیادی در مورد زایمان در ایران به قلم مامانها خوندم و همیشه به این فکر میکنم که آیا اگر من در ایران بودم زایمان طبیعی را ترجیح میدادم و یا سزارین.جواب سزارین است و فکر میکنم اینکه دکتر ها در ایران به سزارین اصرار دارند، در کنار اینکه متاسفانه دکترها دلشان میخواهد پولدار شوند و دلیل اصلی اصرار به سزارین این موضوع است ولی در زایمان طبیعی فاکتورهای بسیار زیادی برای تضمین سلامت نوزاد و تولد، بدون آسیب زدن به نوزاد وجود دارد که بخاطر کمبود تجهیزات و امکانات و البته حاضر نبودن دکتر متخصص در تمام مراحل زایمان، امکان کنترل همه این فاکتورها وجود ندارد. پس دکترها ترجیح میدند که با دیدن کوچکترین علائمی از بروز مشکل در زایمان از قبل پیشگیری کرده و سزارین را پیشنهاد دهند. میدانم مراحل بهبود بعد از سزارین طولانی تر است و حتی ممکن است در اثر جراحی مشکلاتی دائمی برای مادران ایجاد شود ولی مطمئنم که برای همه مادران تحمل چند روزی درد کشیدن در مقایسه با رنج اندکی آسیب دیدن نوزادشان در طول زایمان بسیار راحت است و این است دلیل اینکه اکثر مادران در ایران تن به سختی سزارین میدهند

4 comments:

لیلا مامان پویان said...

خیلی خیلی برایم جالب بود مریم جان

مارال said...

سریال فرندز تو این شرایط خیلی جواب میده. منم روزای آخر رو با فرندز گذروندم. تو بیمارستان هم بابک آورده بود که تا صبح باهاش سر کنیم که دختر عجله کرد و به اونجاها نرسید

leila mamane pooyan said...

خدایا چنان کن که هر روز ما / همه سبز باشد چو نوروز ما

دل و دیده باشد ز مهر تو شاد / جهان نو شود، سال فرخنده باد !

سال خوبی پیش رو داشته باشی دوست من [قلب]

avisa said...

مریم جون من که آخر متوجه نشدم رایان طبیعی به دنیا آمد یا سزارین :) شاد باشید. یه سر بیایید اینجا ما هم پز بدیم دوستمون آریکا زندگی می کنه. مبین رو سلام زیاد برسون