Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

Friday, July 15, 2011

آبشار
بابا رفته مهد کودک دنبال رایان، رایان با هیجان نقاشیشو به بابا نشون میده و میگه
Ryan:I painted it for you
Dad: Thank you, what is this?
Ryan: water faaaaaaaaaaaall!!
Dad: what is this brown part?
Ryan: volcanoooooooooooooo
Dad: what about this one?
Ryan: Small volcanooooooooo
و بعد "جوآن" به مبین گفت که از هفته قبل که از کمپینگ برگشته خیلی به آبشار علاقه مند شده و مدام ازش حرف میزنه. خوب این هم تاثیر مثبت گذروندن چند روز در طبیعت، پسر کوچولو کمی دست از سر "توماس و دوستان" برداشته و به آبشار هم فکر میکنه
و اما از مسافرت بگم، به من که خیلی خوش گذشت و رایان خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم بود. روز اول بیشتر توی راه بودیم و وقتی رسیدیم مشغول برپا کردن کمپ شدیم، رایان هم بدون کفش روی علفها حسابی خوش گذروند. براش تخت مسافرتی خریده بودم که خوشش نیومد و گفت بابا اونجا بخوابه، من پیش تو کف چادر بخوابم !!!! تمام شب هم لگد نثار سر و صورت من و باباییش کرد. نصف شب از خواب بیدار شد که آب بخوره و نگاهی به دور و برش کرد و گفت
Momy, it's too dark in here!
قبل از خواب رو بیشتر به بازی با چراغ قوه و باد زدن آتیش به تقلید از سروش و انداختن چوب توی آتیش گذروند
روز دوم رفتیم برای تراکینگ و دیدن گرند کنیون پنسیلوانیا که هدف اصلی برنامه هم بود. مسیر شیب خیلی زیادی داشت و رایان پشت من بود. هدف رسیدن به کف دره بود. وسطهای راه یک جایی یک آبشار زیبا داشت که بچه ها از مسیر خارج شدن و رفتن بالای آبشار. مسیرش به نظرم خطرناک اومد و ما موندیم پایین منتظر بچه ها. وقتی برگشتند خیلی از منظره اون بالا تعریف کردند و دلشون میخواست پیشنهاد بدن که نهار رو اونجا بخوریم ولی میدونستند که من رایان رو اونجا نخواهم برد، واسه همین پیشنهاد ندادند. از اینجا به بعد رایان پاشو کرد توی یک کفش که من خودم میام. مثل همیشه من تنها مخالف بودم و همه به خصوص بابا موافق. هرچی من گفتم شیب زیاده و خطرناکه به خرج کسی نرفت. من هم که طاقت نداشتم ببینم این منظره رو جلوتر از همه رفتم پایین. به کف دره رسیدیم و کمی استراحت کردیم. شلوغ بود و جایی برای نهار خوردن پیدا نکردیم. بعد از مطرح شدن تعداد زیادی پیشنهاد و مخالفت همه با همه پیشنهادها فهمیدم که بچه ها دلشون میخواد برن بالای ابشار. گفتم اگر مبین فکر میکنه میتونه رایان رو بیاره من حرفی ندارم، و مبین مطمئن بود که میتونه و فکر میکنم همون بار اول هم بخاطر من پیشنهاد نداد که با بچه ها بریم. باز هم من طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم. یک جایی از مسیرش یک تراورس چند قدمی روی یک شیب بسیار تند و نامطمئن داشت که من خودم با کمک سروش ردش کردم ولی مبین چنان بدون مکث و مطمئن اونجا رو رد کرد که من و همه بچه ها تعجب زده لقب جدیدی با پسوند "کوهی" بهش دادیم
بالای آبشار سنگ بسیار بزرگ و وسیعی بود که آبشار دیگری که روی آن میریخت گودالی ایجاد کرده بود و داخل گودال آب جمع شده بود. رایان به بازی داخل آب مشغول شد و بابا بهش یاد داد که با آب رد پا و دست درست کنه روی سنگ. بچه ها هم از حرص دادن مامان!!!!! کم نگذاشتن و رایان رو از سنگها بالا بردن، لخت کردن توی آب و بهش اجازه دادند بره زیر آبشار آبتنی کنه که مثل همیشه مامان تنها مخالف بود و نمیتونست جلوی این کارها رو بگیره
روز آخر مسافرت به کنار دریاچه ای توی همون پارک جنگلی محل کمپمون رفتیم برای شنا و رایان توی ساحل شن بازی کرد.شب به کافه ای که جلوی پارک بود و بسیار مناسب با محیط ،تزئینات چوبی و نمای چوبی داشت رفتیم. سروش رایان رو برد که به حیوانات خشک شده توی سالن مجاور دست بزنه و در آخر مامان و رایان با موسیقی زنده ای که توی کافه اجرا میشد والس رقصیدند
مسافرت خوب و به یاد ماندنی ای بود و به کمک دوستان خاطره ای خوش برای من ساخته شد

No comments: