Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

Thursday, April 14, 2011

بعد از ظهر بهاری


بعد از دو روز بارون، همه جا بوی علف و خاک خیس خورده می آمد. شکوفه های درختها هم که تازه چند روزیه همه جا رو رنگارنگ کردن، به دلپذیر بودن محیط کمک میکرد. تصمیم گرفتم بعد از برداشتن رایان از مهد کودک، بریم با هم قدم بزنیم و شاید هم به پارک بریم. مبین تا دیر وقت کلاس داشت و من باید تنها میرفتم دنبال رایان. زودتر از دانشکده بیرون اومدم و هنوز ساعت پنج نشده بود که رسیدم به مهد کودک. همون طوری که انتظار داشتم چون هوا خوب بود بچه ها بیرون بودند و سخت مشغول بازی. از فروشگاه نزدیک مهد چند تا شیرینی خریدم و رفتم توی حیاط. هر چقدر با چشم بین بچه ها دنبال رایان گشتم نتونستم ببینمش، دیدم توی تراس چند تا از بچه ها مشغول بازی دور جعبه شن بازی هستند، رفتم به طرفشون ولی رایان اونجا هم نبود. یکدفعه دیدم رایان تنها روی پله های جلوی در نشسته و بازی بچه ها رو تماشا میکنه. بغلش کردم و کنارش نشستم،سرشو گذاشت روی پاهام.

گفتم: رایان چرا بازی نمیکنی؟

آی دنت وانت تو

چرا؟

نمی هام

برو با پاتریک توپ بازی کن تا من برم کیفتو از توی کلاس بردارم

رفت به سمت پاتریک. وقتی برگشتم بغل سیریتا بود با صورت خیس از گریه. پرسیدم امروز حالش خوب بود؟ سیریتا گفت که بعد از ظهر نخوابیده و حتما خسته است و شاید این دلیل اینه که بازی نمیکنه. دستش رو گرفتم و با هم قدم زنان رفتیم و زیر شکوفه های درختها روی یک نیمکت جلوی کافی شاپ نشستیم و رایان شیرینی و آبمیوه خورد و من براش کتاب خوندم. بعد با هم رفتیم زمین بازی نزدیک مهد و رایان سرسره بازی کرد. سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه. کامیونشو که نازی براش خریده بهش دادم تا توی چمنهای جلوی خونه بازی کنه و من نشستم توی حیاط زیر درخت بزرگ با شکوفه های صورتی ، که مجله هایی که اونروز پست آورده بود رو ورق بزنم. پرسید ژاکلین کجاست؟ ژاکلین دختر همسایه است که تقریبا همسن رایانه. گفتم ژاکلین خوابیده و رایان هم دیگه اصرار نکرد. چند دقیقه ای بیشتر بازی نکرده بود که گفت: رایان هسته شده. و به سمت خانه آمد. تعجب کردم، تا حالا داوطلبانه دست از بازی توی حیاط نکشیده بود

با اینکه رایان بی حال بود وشیطونی نکردنش کمی نگرانم کرد، ولی این بعد از ظهر بهاری با پسرم زیر شکوفه های درختها و در سکوتی شبیه سکوت طبیعت،وقتی که آواز پرنده ها از صدای شهر پیشی میگیره، اونقدر برام دلپذیر بود که دوست داشتم اینجا ثبتش کنم

1 comment:

دایی محسن said...

:(